هبوط
هو الحق
در آن دم...
که غم...
به عشق...
فرمود...
سکوت...
و عشق کرد،سجود...
و این بود هبوط...
بالاخره...
قصه ی من هم به پایان رسید...
زیاد بالا و پایینش نکن...
قصه ی من...
قصه ی عشق...
از روز ازل دروغ بود...
دوغ بود...
چند روزیست چشمانم سنگینی میکنند بر وجود غم...
حیف...
حیف از وجود تو...
حیف از وجود من...!
بسم الله رحمن الرحیم
در زیر باران
بهر هرچه گشتم...
هیچ نیافتم...
الا...
صدای شکستن انعکاس عشق...
در قطرات معلق...
هوالحق
چشمانت چشمانم را بست...
دستانم سرد شد...یخ کرد...
حرف هایم سرد شدند...
دیگر ریالی ارزش نداشتند...
حرف هایم نه به مانند باران، دل انگیز
و نه به مانند برف خاطره انگیز...
بلکه به مانند تگرگ هایی دردناک به سرم آمدند...
سرمای وجودم دیگر نگذاشت چشمانت را ببینم...
چند روزیست آنها را باز کرده ام...
امان از این چشمان عجیب...
داد و بیداد از نوشته های پوشالی من که هیچ گاه به تو نمیرسند...!